1 نارنج و ترنج بر سر خار که دید در لانهٔ بنجشک سر مار که دید
2 آهو به کنار یوز در خواب که دید از صد زنگی یکی وفادار که دید
1 جز دُرد سفر دلم نمی آشامد دل را دگر آبی به جهان باز آمد
2 گویند به هر جا که رسم زآمد و شد کان «اوحد» سودا زده ام باز آمد
1 آن کز دل اوست بر دل من هر غم می دید و نمی کرد زمن باور غم
2 گفتم هجرت بکشت ما را در غم دوشی برزد که این مرا کمتر غم
1 ما اطیب عیشی معه لولایی لولای لما حجبت عن مولایی
2 حزنی فرحی و قتلتی احیایی ما اصنع یا قوم دوایی دایی
1 دل در غم غم زنش که غم با غم خورد غم نیست که از غم تو غم را غم خورد
2 گر غم غم من غمزده را غم نخورد دل را غم تو از غم غمها غم خورد
1 مسکین دل من که رای دارد با غم در سینه همیشه جای دارد با غم
2 غمهای تو کوه را درآرد از پای کاهی چه بود که پای دارد با غم
1 غم گفت کزو دو دیده خون باید کرد بازو علم صبر نگون باید کرد
2 هر سر که نه در پای غمش گردد پست از مملکت دلش برون باید کرد
1 ناجنس حلاوت جوانی بُبَرد عیش خوش و حظّ زندگانی بُبَرد
2 هم نیک بود آنک میان قومی داند که گران است گرانی بُبَرد
1 دل در سر عهد استوار خویش است جان در غم تو بر سر کار خویش است
2 شد در غم تو هر چه مرا بود و نبود الّا غم تو که برقرار خویش است
1 درمان طلب از طبیب اگر رنجوری در جهل بمردن نبود معذوری
2 بیکاری را نام نهی آزادی نزدیک ترآ که سخت از ره دوری