چون سر بنهادیم از اوحدالدین کرمانی رباعی 13
1. چون سر بنهادیم کلاهی کم گیر
وز خرمن بی فایده کاهی کم گیر
1. چون سر بنهادیم کلاهی کم گیر
وز خرمن بی فایده کاهی کم گیر
1. ما را به خرابات به کس نسپارند
در صومعه نیز زاهدان نگذارند
1. درمان طلب از طبیب اگر رنجوری
در جهل بمردن نبود معذوری
1. هر کس که زدردی به دوایی برسد
گر صدق نباشد به ریایی برسد
1. چون نیست [امید] خلق بر وفق مراد
آن به که رها کنیم با خلق عَناد
1. روزی است که دار و گیر خواهد بودن
شک نیست که ناگزیر خواهد بودن
1. ای دل چه گرفته است غم کام تو را
اندیشه بکن که چیست فرجام تو را
1. از گردش گردون که فلک گردان است
بس عاقل پرهنر که سرگردان است
1. مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
سودای تو را بهانه ای بس باشد
1. فریاد که آن سرو چمن می خسبد
وآن راحت جان انجمن می خسبد
1. گر نیست دلت شاد به تقصیر و قصور
از بهر چرا به هیچ باشی مغرور
1. یکچند فلک به کام ما گردان بود
اقبال و سعادت مرا دوران بود