چون آتش و آب بردباری از اوحدالدین کرمانی رباعی 265
1. چون آتش و آب بردباری نکنی
کم زانک چو باد خاکساری نکنی
1. چون آتش و آب بردباری نکنی
کم زانک چو باد خاکساری نکنی
1. چندت گویم گر سر مردم داری
می باش دلا گر سر مردم داری
1. هرگه که تو با فرشته بین بنشینی
چون او باشی گر آشنای دینی
1. آن کس که برای فقر بربست کمر
در خویش بیاسود چو در آب شکر
1. دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت
تا صبحدمی از رگ جان خون می ریخت
1. هر کاو رقمی زعقل بر دل بنگاشت
یک لحظه زعمر خویش ضایع نگذاشت
1. مقصود ز روزگار این یک نفس است
جویندهٔ این حدیث بسیار کس است
1. ای همنفسان فعل اجل می دانید
روزی دو سه داد خود زخود بستانید
1. گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است
1. آن یار که منزلگه او قلب آمد
مردانه بدیدمش که در قلب آمد
1. عنبر که نه آن تست لادن به ازوست
زان زر که تو را نباشد آهن به ازوست
1. دردا که زعمر مایهٔ سود نماند
یک دوست کزو دلی بیاسود نماند