1 امروز هر آن کسی که گل می بوید با او به زبانِ حال گل می گوید
2 کز یار به هر جفا جدایی مَطلَب کز خار به روزگار گل می روید
1 چون باد زمن می گذری چه توان کرد چون خاک رهم می سپری چه توان کرد
2 هرچند که با تو آشنایی دارم هر روز تو بیگانه تری چه توان کرد
1 گر عاشق صادقی همی کش خواری ور معشوقی به خرّمی ده یاری
2 گیرم که نکرده ای بیاموز آخر از بلبل و گل بی دلی و دلداری
1 ای پیش لبت مه چو قصب در مهتاب وز روی چو آفتابت اندر همه تاب
2 زنهار زخط خویش درتاب مشو کز خط خوشت فروزد اندر مه تاب
1 با دشمن اگر به دوستی سازد کس با دوست به دشمنی حرام است نفَس
2 تو دشمن آنی که تو را دارد دوست من دشمن دوستان تو را دیدم و بس
1 با عشق اگرت رای بود همرازی باید که دل از مراد وا پردازی
2 هر چیز که بر مراد طبع تو بود خواهیش نماز گیر و خواهش بازی
1 تا لعل لب تو روی خوبی آراست با قد تو سرو از سر دعوی برخاست
2 از لعل تو گشت خاتم حُسن درست وز قد تو گشت کار نیکویی راست
1 بیماری دل نمی توان پنهان کرد وین درد به درمان نتوان آسان کرد
2 گیرم که به وُسع خویش جهدی نکنم چون یار موافق نبود چه توان کرد
1 باد تو به هر صبوح مفتوح من است در هر خوابی خیال تو روح من است
2 ممکن نبود جان مرا بیم زوال تا بوی تو در مشام مجروح من است
1 تا بر رخ چون گلت پدید است عرق از شرم رخت زگل چکیده است عرق
2 در ابر شنیده ام که باران باشد بر چهرهٔ خورشید که دیده است عرق