1 دلداری کن اگر دلی داری تو هر دل که به تو رسد نگه داری تو
2 صد سال اگر طواف آن کعبه کنی زان به نبود دلی به دست آری تو
1 هر تن که سرشت بد بود محضر او ناچار همان بدی بکوبد در او
2 بنمای کسی را که زاندیشهٔ بد سرّ دل او نشد قضای سر او
1 از حاصل کار این جهانی کردن می کن ز بهی آنچ توانی کردن
2 بودی چو نبودی و نباشی فردا پیداست که امروز چه دانی کردن
1 گفتن دگر است و آزمودن دگر است وز رشتهٔ خود گره گشودن دگر است
2 گفتی که فلان گفت و فلانی بشنید این جمله حکایت است و بودن دگر است
1 هان تا نکنی هرآنچ بتوانی کرد بس کینه کش است روزگار ای سره مرد
2 بر خصم چو یافتی ظفر ای سره مرد چندان زنش آن زمان که بتوانی خورد
1 خواهی که تو را هرآنچ نیکوست بود بدخواه تو جمله بی پی و پوست بود
2 چون بر خلقیت سروری داد خدای آن کن که به طبعت همه کس دوست بود
1 ای آمده گریان زتو خندان همه کس از آمدن تو گشته شادان همه کس
2 امروز چنان باش که فردا که روی خندان تو به در روی و گریان همه کس
1 اینجا اگر اندکند و گر بسیارند هم از پی آنند که تخمی کارند
2 درویشی و میری و فقیری تخمی است گر نیک بکارند نکو بردارند
1 بس خون جگر که مرد را خورده شود تا بیش بدی با دگران بُرده شود
2 با آنک بدی کرد برو نیکی کن تا فرق میان تو و او کرده شود
1 دل گرچه به بد گرایدت، نیکی کن از بد چه گره گشایدت، نیکی کن
2 نیکی و بدی مونس گور تو شوند گر مونس گور بایدت، نیکی کن