1 خوی خوش تو بهار و باغ تو بس است علم و عملت چشم و چراغ تو بس است
2 ور زانک نعوذ بالله این وصف تو نیست محرومی ازین صفات داغ تو بس است
1 ای دوست اگر بهشت را داری دوست یک نکته بیاموز که آن سخت نکوست
2 خلق خوش تو تو را رساند به بهشت تنگی و فراخی بهشت تو ازوست
1 او را خواهی دل به غمش یکتو کن از بد ببُر و هر چه کنی نیکو کن
2 خواهی که طریق نیکخویان ورزی با خوی بد رفیق بدخو خو کن
1 ای آمده گریان زتو خندان همه کس از آمدن تو گشته شادان همه کس
2 امروز چنان باش که فردا که روی خندان تو به در روی و گریان همه کس
1 گر عاقلی آزاد شو از بند هوس در راه خدا خرج کن این یک دو نفس
2 از بهر دو روزه دولت عاریتی عاقل نه برنجد نه برنجاند کس
1 دل گرچه به بد گرایدت، نیکی کن از بد چه گره گشایدت، نیکی کن
2 نیکی و بدی مونس گور تو شوند گر مونس گور بایدت، نیکی کن
1 هان تا نکنی هرآنچ بتوانی کرد بس کینه کش است روزگار ای سره مرد
2 بر خصم چو یافتی ظفر ای سره مرد چندان زنش آن زمان که بتوانی خورد
1 گر قرب خدا می طلبی خوش خو باش وندر حق جمله خلق نیکو گو باش
2 خواهی که چو صبح صادق القول شوی خورشید صفت با همه کس یک رو باش