1 آن به که دلت زهر بدی پرهیزد گل کار که ارخار بکاری خیزد
2 تو دوست گزین که با تو مهر انگیزد دشمنت زمانه خود هزار انگیزد
1 تا گرد بهانه خواجه تا کی گردی از گرم رَوان خوب نباشد سردی
2 با نیکان نشسته بد می باشی با بد بنشین و نیک باش ار مردی
1 بیشی مطلب زهیچ کس بیش مباش چون مرهم و موم باش و چون ریش مباش
2 خواهی که به تو زهیچ کس بد نرسد بدخواه و بدآموز و بداندیش مباش
1 کاریت که از بهر خدا فرمایند نیکی کن تا جمله تو را فرمایند
2 در خیر مشاورت مکن با دیوان دیوان هرگز خیر کجا فرمایند
1 تا چند بری به بدگمانی گفتن بد باشی اگر نیک ندانی گفتن
2 من گرچه بدم تا نبود در تو بدی نه بد شنوی نه بد توانی گفتن
1 گر باخبری زدل دل آزار مباش پیوسته به طبع خود گرفتار مباش
2 از آتش مجلس ارنباشی چون گل با یار به دست صحبتش خار مباش
1 در دیدهٔ دیده دیدهٔ دیده بپوش تا زهر تو قند گردد و نیش تو نوش
2 یک بودهٔ دیده و بنهاده دو گوش بینایی مکن دیده و گویای خموش (؟)
1 بامدعیان چو آب و آتش مامیز چون باد زخاک تا توانی برخیز
2 خواهی که چو خاک آب رویت نبرند چون باد سبک مباش و چون آتش تیز
1 گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی دانم زچه در پی هوا و هوسی
2 خود را زهمه بیشترک می بینی هر دم چو رسن تاب از آن باز پسی
1 هر زخم که بر سینهٔ غمناک آید از تیغ زبانِ نفس ناپاک آید
2 آب سخن است آنک بدو دل شویند دل پاک بود اگر سخن پاک آید