1 ای دل باید که تو جفاکش باشی خاک پی خلق را تو مفرش باشی
2 در وقت خوشی هم کسی خوش باشد باید که به وقت ناخوشی خوش باشی
1 هر کاو به جمال سروری مشتاق است سرمایهٔ او مکارم الاخلاق است
2 استحقاقی است سروری را بر او مردم داری دلیل استحقاق است
1 در خوی خوش است عیش خوش کز جان است ور عیشی هست غیر ازین سرد آن است
2 با بدخویی تو را جهان تنگ آید خو خوش کن و چشم سوزنی میدان است
1 خوی خوش تو بهار و باغ تو بس است علم و عملت چشم و چراغ تو بس است
2 ور زانک نعوذ بالله این وصف تو نیست محرومی ازین صفات داغ تو بس است
1 تا ظن نبری که شاهدی روی خوش است یا راحت جان عاشقان بوی خوش است
2 گر می خواهی عیش خوش اندر دو جهان خوشخویی کن که عیش خوشخوی خوش است
1 گر قرب خدا می طلبی خوش خو باش وندر حق جمله خلق نیکو گو باش
2 خواهی که چو صبح صادق القول شوی خورشید صفت با همه کس یک رو باش
1 نفس تو و خوی بد اگر برگردد مقصود دو عالمت میسّر گردد
2 هرگه که تو آفتاب گردی به صفت از نور تو سنگ لعل و گوهر گردد
1 در مهرهٔ عشق باختن با دگران چون شیر و شکر گداختن با دگران
2 بدخویی چیست؟ جمله خود را بودن خوش خویی چیست؟ ساختن با دگران
1 ای دوست اگر بهشت را داری دوست یک نکته بیاموز که آن سخت نکوست
2 خلق خوش تو تو را رساند به بهشت تنگی و فراخی بهشت تو ازوست
1 می باید ساختن گرت برگ صفاست با نیک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست
2 با آتش و آب و باد باید بودن وندر حرکت چو گرد برباید خاست