1 گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی دانم زچه در پی هوا و هوسی
2 خود را زهمه بیشترک می بینی هر دم چو رسن تاب از آن باز پسی
1 در خوی خوش است عیش خوش کز جان است ور عیشی هست غیر ازین سرد آن است
2 با بدخویی تو را جهان تنگ آید خو خوش کن و چشم سوزنی میدان است
1 چون گل به میان خار می باید زیست با دشمن دوست وار می باید زیست
2 خواهی که سخن زپرده بیرون نشود در پردهٔ روزگار می باید زیست
1 از حاصل کار این جهانی کردن می کن ز بهی آنچ توانی کردن
2 بودی چو نبودی و نباشی فردا پیداست که امروز چه دانی کردن
1 گفتن دگر است و آزمودن دگر است وز رشتهٔ خود گره گشودن دگر است
2 گفتی که فلان گفت و فلانی بشنید این جمله حکایت است و بودن دگر است
1 هر چند که هست خار همپایهٔ گل شاید که بود همیشه همسایهٔ گل
2 یک سال برای آن بود دایهٔ گل کآسوده بود دو روز در سایهٔ گل
1 هر چند مرا قصد سلامت باشد در من زهمه خلق ملامت باشد
2 هر یک به هزار فعل بد مشغولند گر من نظری کنم قیامت باشد
1 در مهرهٔ عشق باختن با دگران چون شیر و شکر گداختن با دگران
2 بدخویی چیست؟ جمله خود را بودن خوش خویی چیست؟ ساختن با دگران
1 در دیدهٔ دیده دیدهٔ دیده بپوش تا زهر تو قند گردد و نیش تو نوش
2 یک بودهٔ دیده و بنهاده دو گوش بینایی مکن دیده و گویای خموش (؟)
1 خواهی که تو را هرآنچ نیکوست بود بدخواه تو جمله بی پی و پوست بود
2 چون بر خلقیت سروری داد خدای آن کن که به طبعت همه کس دوست بود