از خامشی ام جان یه سخن از عرفی شیرازی رباعی 85
1. از خامشی ام جان یه سخن می سوزد
وز بی خودیم نقش وطن می سوزد
1. از خامشی ام جان یه سخن می سوزد
وز بی خودیم نقش وطن می سوزد
1. عشق تو خرابات نشین می باشد
کوی تو بهشت عقل و دین می باشد
1. دردا که اجل رسید و درمان نرسید
توفیق به غور شور بختان نرسید
1. از زهر ستیزه خوی او می شویند
از چشمهٔ حسن روی او می شویند
1. وقت است که یاران به گلستان ریزند
گل های نشاط در گریبان ریزند
1. در سردی یخ بند که لرزد خورشید
خون بسته شود چون بقم در رگ بید
1. شاهی که فلک هم گهر او نشود
سنجیدن او به سعی بازو نشود
1. عرفی دل و طبع تو ستمگار مباد
نیش تو به سینهٔ کس کار مباد
1. آن کس که ز راه نفسم بسته کند
دل را ز هجوم داغ گل دسته کند
1. شاها نفسم باغ ثنا خواهد شد
عمر تو گلستان بقا خواهد شد
1. ای ملک غمت هر چه فرازست و فرود
وز تیغ تو چاک صبر را جوش وجود
1. جمعی ز کتاب سخنت می جویند
جمعی ز گل و نسترنت می جویند