1 شوخی که ز خنده چشمهٔ نوش شود خورشید به سایه اش هم آغوش شود
2 خندید و کرشمه کرد و از خود رفتم آری دو شیرابه زود بیهوش شود
1 رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد
2 گفتم چه برون برد از این باغ و بهار گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد
1 جمعی به درت گریه و آه آوردند جمعی همه دید و نگاه آوردند
2 جمعی دیدند خواهش عفو تو را رفتند و چهان چهان گناه آوردند
1 در باغ دلم که روضه نعتش گوید آب طلبت روی چمن می شوید
2 خرم شجر آرزوی وصال جانان صد نامیه از هر ورقش می روید
1 از خامشی ام جان یه سخن می سوزد وز بی خودیم نقش وطن می سوزد
2 حیرت ز هم آغوشی من می نالد اندیشه ز آرزوی من می سوزد
1 عشق تو خرابات نشین می باشد کوی تو بهشت عقل و دین می باشد
2 در دور تو هست جای دل در کف دست در عهد تو جان در آستین می باشد
1 دردا که اجل رسید و درمان نرسید توفیق به غور شور بختان نرسید
2 مرگ آیت یأس خواند در شهر دلم کفر آمده ساخت دیر، ایمان نرسید
1 از زهر ستیزه خوی او می شویند از چشمهٔ حسن روی او می شویند
2 از پیچش دل طرهٔ او می شکنند از گریهٔ مشک روی او می شویند
1 وقت است که یاران به گلستان ریزند گل های نشاط در گریبان ریزند
2 بلبل به هوای باغ بشکست قفس این مژده به شاخ و برگ بستان ریزند
1 در سردی یخ بند که لرزد خورشید خون بسته شود چون بقم در رگ بید
2 گل دسته ای از دود شرر بسته شود کاندر کف روزگار ماند جاوید