عرفی دل من که منت جان من از عرفی شیرازی رباعی 37
1. عرفی دل من که منت جان من است
از عالم قدس آمده، مهمان من است
1. عرفی دل من که منت جان من است
از عالم قدس آمده، مهمان من است
1. دردا که دگر سخن ز فرزانگی است
چیزی که نه در شمار دیوانگی است
1. دی محتسب آمد به غم، تند نشست
ماتم زده بود، دادمش شیشه به دست
1. شیراز که دریای معانی گذر است
یکتا گهرش عرفی صاحب نظر است
1. صد تلخ شنیدم ز یکی رزق پرست
جرمم چه، که همین دادمش جام به دست
1. این لاله که با داغ الست آمده است
پژمرده و سینه چاک و مست آمده است
1. در باغم و دل شکارگاه شیراست
نگشوده نظر دل از تماشا سیر است
1. یاران دگر انگشت نما خواهم گشت
مجموعهٔ درد بی دوا خواهم گشت
1. در دیدهٔ تو روشنی شرم به است
در سینهٔ تو جان و دل نرم به است
1. عرفی شب عید و باده عیش افروز است
می نوش و طرب کن که همین دم روز است
1. روزی که قضا به مزرعهٔ قسمت کشت
خاکم ز حرم ببرد و در دیر سرشت
1. عرفی دل ما تا به در عشق گریخت
خون گله با شراب نسیان آمیخت