1 از دیدهٔ ما به جز حیا نتوان یافت زین آینه جز نور صفا نتوان یافت
2 آلودگی ای که آب عصمت ببرد در سلسلهٔ نگاه ما نتوان یافت
1 حسن از طلب نگاه ما بسته لب است از اهل ادب دیده گشودن عجب است
2 وانگه که لب حسن تماشا طلب است از بی ادبی چشمه گشایی ادب است
1 عرفی چه نهی متاع دل در کف دست راه نظر کج نظران باید بست
2 بر سینهٔ ما نگر که از بیرون هست صافی و درست و از درون عین شکست
1 آنم که به ترک دین دلم خرسند است زنار به هر موی منش پیوند است
2 زد جوش جنون و فاش تر می گویم در دیر مغان دلم به زلفی بند است
1 یار آمده و در صدد دلداری ست من مست و خراب، این شب صد دشواری ست
2 بیدار شو ای بخت، به خوابم کردی فریاد که خواب تو بهتر از بیداری ست
1 عرفی سر صفهٔ مغان مسند ماست تعظیم گه دیر مغان معبد ماست
2 هر گام به تیغی سر تسلیم نهیم سر تا سر کوی دوستی مشهد ماست
1 زینسان که گمان شده دی به ره است وز بستن یخ حباب رشک گره است
2 دشمن که ز هیبت تو می لرزد چه عجب کش علت لرزش به نظر مشتبه است
1 زین سردی دی که آب و آتش یخ بست در بستن یخ جوهر الماس شکست
2 زان گونه مسامات هوا بسته که تیر یابد ز کمان گشاد و نتواند جست
1 باز آ که فراق جان گداز آمده است اندیشهٔ مردنم فراز آمده است
2 باز آ که ز ناچشیده داروی وصال دردی که نرفته بود باز آمده است
1 گر چشم و دلم ز ناله و گریه جداست زنهار مبر گمان که راحت، که خطاست
2 گر ناله خموش است دلم در جوش است گر دیده سراب است، درونم دریاست