1 اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
2 وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
3 وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر
4 رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
1 بدان ماند که یزدان گرو گر جهانی نو بر آورده است دیگر
2 چو کشمر بوم او پر سرو و با حسن چو کشمیر اصل او پر نقش و با فر
3 نه نقش از بن نباشد جز بکشمیر نه سرو از بن نباشد جز بکشمر
4 بدو اندر بیابی صنع ایزد مثال آزری و نقش آزر
1 چنین نماید شمشیر خسروان آثار چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
2 بتیغ شاه نگر نامۀ گذشته مخوان که راستگوی تر از نامه تیغ او بسیار
3 چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد شود پذیرۀ دشمن بجستن پیکار
4 نه رهنمای بکار آیدش نه اختر گر نه رهنمای بکار آیدش نه اختر گر
1 چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
2 طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
3 از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد چو داد دل نتواند گرفت از دلبر
4 ز بهر وصلش هر حیلتی همی سازم وصال باشد با او مرا بحیله مگر
1 جمال لفظ فزای و کمال معنی گیر به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
2 خدایگانی کز قوت خرد دل او بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
3 یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
4 امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
1 به از عید نشناسم از روزگار نه از مدح خسرو به آموزگار
2 خداوند عالم کزو وقت ما همه ساله عیدست لیل ونهار
3 یمین و امین اختر یمن و امن که یمنش یمین است و امنش یسار
4 یمینی که دولت بدو کارگر امینی که ملّت بدو استوار
1 مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
2 یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
3 چهار چیز بود در چهار وقت نصیب خدایگان جهانرا چو کرد رای سفر
4 چو عزم کرد : صواب و چو رای زد : توفیق چو باز گردد : فتح و چو جنگ کرد : ظفر
1 اگر چه کار خرد عبرت است سرتاسر نگر چگونه نماید همی خرد بعبر
2 ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر
3 بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد همیرساند شاه جهان سپاه و حشر
4 ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر
1 ز عشق خویش مگر زلف آن پری رخسار شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
2 زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت شب سیاه که دید از گره زره کردار
3 ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
4 نگر که باد برو بر چگونه مستولبست که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
1 عارضش را جامه پوشیدست نیکویی و فر جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر
2 طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر
3 چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر
4 هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر