تا یار برفت صبر از من برمید از عبید زاکانی رباعی 13
1. تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژهام هزار خونابه چکید
1. تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژهام هزار خونابه چکید
1. ای شعلهای از پرتو رویت خورشید
رویم ز غمت زرد شد و موی سفید
1. فکری که بر آن طبع روان میگذرد
شرحش ز معانی و بیان میگذرد
1. آن زلف که بر گوشهٔ غلطاق نهاد
صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد
1. درویش که می خورد به میری برسد
ور روبهکی خورد به شیری برسد
1. من ترک شراب ناب نتوانم کرد
خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد
1. آن خور که ازو قوت روح افزاید
یعنی می گلگون که فتوح افزاید
1. جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید
دل کام روان زان لب دلجو جوید
1. عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
1. تا ساخته شخص من و پرداختهاند
در زیر لگد کوب غم انداختهاند
1. گر وصل تو دست من شیدا گیرد
وین درد و فراق راه صحراگیرد
1. لب هر که بر آن لعل طربناک نهد
پا بر سر نه کرسی افلاک نهد