1 این شمع که شب در انجمن میخندد ماند بگلی که در چمن میخندد
2 هر شب که به بالین من آید تا روز میسوزد و بر گریهٔ من میخندد
1 هر چند بهشت صد کرامت دارد مرغ و می و حور سرو قامت دارد
2 ساقی بده این بادهٔ گلرنگ به نقد کان نسیهٔ او سر به قیامت دارد
1 تا یار برفت صبر از من برمید وز هر مژهام هزار خونابه چکید
2 گوئی نتوانم که ببینم بازش «تا کور شود هر آنکه نتواند دید»
1 ای شعلهای از پرتو رویت خورشید رویم ز غمت زرد شد و موی سفید
2 از وصل تو هر که بود در جمله جهان بر داشت نصیبی و من خسته امید
1 فکری که بر آن طبع روان میگذرد شرحش ز معانی و بیان میگذرد
2 شعر تو چرا نازک و شیرین نبود آخر نه بدان لب و دهان میگذرد
1 آن زلف که بر گوشهٔ غلطاق نهاد صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد
2 بر چهرهٔ او چو طاق ابرویش دید مه خوبی روی خویش بر طاق نهاد
1 درویش که می خورد به میری برسد ور روبهکی خورد به شیری برسد
2 گر پیر خورد جوانی از سر گیرد ور زانکه جوان خورد به پیری برسد
1 من ترک شراب ناب نتوانم کرد خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد
2 یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
1 آن خور که ازو قوت روح افزاید یعنی می گلگون که فتوح افزاید
2 من بندهٔ آنکه در شبانگاه خورد من چاکر آن که در صبوح افزاید
1 جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید دل کام روان زان لب دلجو جوید
2 گر عکس رخش بر چمن افتد روزی از خاک همه لالهٔ خود رو روید