1 زین گونه که این شمع روان میسوزد گوئی ز فراق دوستان میسوزد
2 گر گریه کنیم هر دو با هم شاید کو را و مرا رشتهٔ جان میسوزد
1 ای لعل لبت به دلنوازی مشهور وی روی خوشت به ترکتازی مشهور
2 با زلف تو قصهایست ما را مشکل همچون شب یلدا به درازی مشهور
1 تا ساخته شخص من و پرداختهاند در زیر لگد کوب غم انداختهاند
2 گوئی من زرد روی دلسوخته را چون شمع برای سوختن ساختهاند
1 وصف لب او سخن چو آغاز کند وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند
2 از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید وز گل بطلب چو گل دهن باز کند
1 فکری که بر آن طبع روان میگذرد شرحش ز معانی و بیان میگذرد
2 شعر تو چرا نازک و شیرین نبود آخر نه بدان لب و دهان میگذرد
1 گفتم صنما شدم به کام دشمن زان غمزهٔ شوخ و طرهٔ مرد افکن
2 گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت ای خانه سیه چرا نگفتی با من
1 من ترک شراب ناب نتوانم کرد خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد
2 یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
1 تا یار برفت صبر از من برمید وز هر مژهام هزار خونابه چکید
2 گوئی نتوانم که ببینم بازش «تا کور شود هر آنکه نتواند دید»
1 از شدت دست تنگی و محنت برد در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد
2 در تابه و صحن و کاسه و کوزهٔ ما نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد
1 آن خور که ازو قوت روح افزاید یعنی می گلگون که فتوح افزاید
2 من بندهٔ آنکه در شبانگاه خورد من چاکر آن که در صبوح افزاید