1 هرچند که درد دل هر خسته بسیست وز دست فلک رشتهٔ بگسسته بسیست
2 زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار در نامهٔ غیب راز سربسته بسیست
1 گفتم عقلم گفت که حیران منست گفتم جانم گفت که قربان منست
2 گفتم که دلم گفت که آن دیوانه در سلسلهٔ زلف پریشان منست
1 از دل نرود شوق جمالت بیرون وز سینه هوای زلف و خالت بیرون
2 این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ از دیده نمیرود خیالت بیرون
1 ای رای تو ترجمان تقدیر شده تیغ تو چو خورشید جهانگیر شده
2 همچون ترکش دشمن جاهت بینم آویخته و شکم پر از تیر شده
1 از کار جهان کرانه خواهم کردن رو در می و در مغانه خواهم کردن
2 تا خلق جهان دست بدارند ز من دیوانگیی بهانه خواهم کردن
1 میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت وز عالم راز بیخبر خوانندت
2 گر خیر کنی فرشته خوانند ترا ور میل بشر کنی بشر خوانندت
1 ای آنکه به جز تو نیست فریادرسی غیر از کرمت نداد کس داد کسی
2 کار من مستمند بیچاره بساز کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی
1 گل کز رخ او خجل فرو میماند چیزیش بدان غالیهبو میماند
2 ماه شب چهارده چو بر میآید او نیست ولی نیک بدو میماند
1 گر وصل تو دست من شیدا گیرد وین درد و فراق راه صحراگیرد
2 هم حال من از روی تو نیکو گردد هم کار من از قد تو بالا گیرد
1 ای شعلهای از پرتو رویت خورشید رویم ز غمت زرد شد و موی سفید
2 از وصل تو هر که بود در جمله جهان بر داشت نصیبی و من خسته امید