ندانم آفتاب از حکیم نزاری قهستانی غزل 1049
1. ندانم آفتاب است آن اگر رو
کمندِ عنبرین است آن اگر مو
...
1. ندانم آفتاب است آن اگر رو
کمندِ عنبرین است آن اگر مو
...
1. ای چون قدت نخاسته در جویبار سرو
نارُسته چون تو در چمن روزگار سرو
...
1. بیا که جانِ منی جانِ من بیا بمرو
مکن به کامِ رقیبان مکن مرا بمرو
...
1. گر شبکی نشستمی با بُتِ خویش رو به رو
وه که چه عیش کردمی تازه به تازه نو به نو
...
1. خوش است بر لبِ قلزم نشسته در باکو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
...
1. بادِ بهار می وزد بادۀ خوش گوار کو
بویِ بنفشه می دَمَد ساقیِ گل عذار کو
...
1. برآوردند طوفان از جهان دیوان سلیمان کو
ز سحرِ سامری پر شد همه آفاق ثعبان کو
...
1. من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
...
1. آخر ای راحت جان دردِ دلِ ما بشنو
امشب از بهرِ خدا مرحمتی کن بمرو
...
1. آخر ای راحتِ جان دردِ دلِ ما بشنو
سخنی چند از این بی دلِ شیدا بشنو
...
1. ما میرویم و با تو نکرده وداعِ راه
جان بر دهان رسیده و بسته دهان ز آه
...
1. اگر در عالمِ غیبم دهی راه
شود بر من زبانِ خلق کوتاه
...