تا نگویی تو ندانم از حکیم نزاری قهستانی غزل 966
1. تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن
هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن
...
1. تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن
هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن
...
1. توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن
...
1. ضرورت است جدایی ز دل ستان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
...
1. مبارک است ملاقات دوستان کردن
به روی هم دم خود بامداد می خوردن
...
1. نخواهم هرگز از می توبه کردن
نمی ترسم ز خون رز به گردن
...
1. به گدایان نرسد شاه سواری کردن
عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن
...
1. ناگزیریست مرا شیفته رایی کردن
صبر ممکن نبود تا تو نیایی کردن
...
1. مرا به فخر بود طوق فقر در گردن
خطا بود به نعیم خسان طمع کردن
...
1. صعب کاریست سرآسیمه ی ایام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
...
1. دلا تا چند با خود دوست بودن
گرت مغز است تا کی پوست بودن
...
1. سخت کاریست ریاضتکشِ هجران بودن
خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن
...
1. ای آرزویِ چشمم روی تو باز دیدن
محمود را چه خوشتر رویِ ایاز دیدن
...