نکرد با سر زلف از حکیم نزاری قهستانی غزل 871
1. نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم
ببرد در طلب وصل روزگار دلم
...
1. نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم
ببرد در طلب وصل روزگار دلم
...
1. دلم بر آتش هجران بسوخت آه دلم
گرت دلیست مکن قصدِ بی گناه دلم
...
1. چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم
هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم
...
1. بیا بیا صنما بیش از این مرنجانم
دمی به لطف دلم ده که بس پریشانم
...
1. اگر عشق تو شد در خون جانم
قضا از خویشتن چون بگذرانم
...
1. در انتظار وصال تو عمر می گذرانم
قرار عهد بر این بود و من هنوز برآنم
...
1. جان برای تو که هم دردی و هم درمانم
سر فدای تو که هم جانی و هم جانانم
...
1. مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم
ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم
...
1. شبی بود به مهی خلوتی که ساز کنم
خروس بانگ کند تا نگاه باز کنم
...
1. بار دگر عزم سفر می کنم
برگ ره از خون جگر می کنم
...
1. من دوست می دارم تو را گو قصد من کن دشمنم
دنیی و عقبی عاقبت بر هم زنم گر من منم
...
1. عجب مدار خراباتیی چنین که منم
اگر به کوی خراباتیان بود وطنم
...