فغان از مردمِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 859
1. فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
...
1. فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
...
1. چو لطف کردی و برداشتی به اعزازم
قبول کردهای ای دوست رد مکن بازم
...
1. نیامدی و من از انتظار می سوزم
در آرزویِ وصال تو زار می سوزم
...
1. هم از شکستنِ پیمانِ یار می ترسم
هم از زمانه ی ناپایدار می ترسم
...
1. دگر سفر نکنم گر به دوست بازرسم
هلاکِ خویشتن این بس که می کند هوسم
...
1. چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم
که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم
...
1. دل ندارم که ز رویِ تو شکیبا باشم
چون کنم چند چنین بی دل و تنها باشم
...
1. نه روی و رهی که با تو باشم
نه سیم و زری که بر تو پاشم
...
1. به اختیار ز روی تو بر ندارم چشم
بدین قرار ز روی تو برندارم چشم
...
1. بر یاد روی دوستان جام مصفا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
...
1. ای امیدم به تو نومید مکن از خویشم
ناشکیبم ز تو بردار حجاب از پیشم
...
1. مریم دوشیزه عیسی در شکم
چیست میدانی عنب خیر النعم
...