دردا که سی ز عمر از حکیم نزاری قهستانی غزل 811
1. دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
1. دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
1. شبِ وداع که جانانه را کنار گرفتم
به بر گرفته میانش ازو کنار گرفتم
1. ترا نادیده مهرت بر گرفتم
به خود سر با تو کاری در گرفتم
1. ندارم کار با افلاک و انجم
من و پایِ خم و خشتِ سرِ خم
1. تا ساکنِ کنجِ محنت آبادم
هرگز نفسی نرفتی از یادم
1. دگر باره پیرانه سر درفتادم
به چنگالِ شوخی دگر درفتادم
1. دریغ کز نظرِ دوستان بیفتادم
به هرزه عمرِ گرامی به باد بر دادم
1. چنان به رویِ تو هر بامداد دل شادم
که می برد غم و شادی زمانه از یادم
1. به فلک می رسد از فرقتِ تو فریادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
1. یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
شادیِ جان کسی کز غم او دل شادم
1. آن شب که وداعِ یار کردم
عزمِ سفر اختیار کردم
1. بگذاشتمت جانا ناکام و سفر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم