بر بویِ وفایی که ندیدم ز تو نا اهل از نزاری غزل 788
1. بر بویِ وفایی که ندیدم ز تو نا اهل
افسوس جفایی که کشیدم ز تو نا اهل
1. بر بویِ وفایی که ندیدم ز تو نا اهل
افسوس جفایی که کشیدم ز تو نا اهل
1. ز راهِ لطف درین کلبۀ خراب خرام
که من ترا ز تو خواهم نه نامه و نه پیام
1. هزار شکر که برگشتم از سفر به مقام
به رغمِ دشمنی و دیدم جمالِ دوست به کام
1. ماهِ نو بنمود رخ سار از غمام
ساقیا عید آمد آخر شد صیام
1. تنها نی ام اگرچه که تنها نشسته ام
با خاصگانِ عالمِ بالا نشسته ام
1. در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
1. ز وصلِ تو نفسی بهره بر نداشته ام
بیا بیا که به تو این نظر نداشته ام
1. دوستان در کارِ خود حیران و مشکل مانده ام
چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام
1. تا فراقت دیدهام خون میچکاند دیدهام
برکَن از سر دیدهام گر جز خیالت دیدهام
1. جان در سرِ دل باختم تا عاشقِ جانانهام
دل هم چو جان بفروختم تا در جهان افسانهام
1. دلِ گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم
همان به تر که بر دنبالِ مرغِ رفته نشتابم
1. بیا کز تو نمی باشد شکیبم
به جان آمد دل از چندین فریبم