مرا مکابره کشته از حکیم نزاری قهستانی غزل 752
1. مرا مکابره کشته ست بی خصومت و جنگ
به جفتِ چشمِ سیاه آن نگارِ سبز آرنگ
1. مرا مکابره کشته ست بی خصومت و جنگ
به جفتِ چشمِ سیاه آن نگارِ سبز آرنگ
1. عشق اگر باز گرفتی ز گریبانم چنگ
خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ
1. تو ملامت مکن ای مدّعی اینک سر و سنگ
چه تفاوت کند آن را که نه نام است و نه ننگ
1. آشکارا شد همه رازم دریغا نام و ننگ
چون چنین شد ساقیا درده شرابی بی درنگ
1. گذشت عمرِ گرامی در انتظارِ وصال
دریغ صحبتِ یاران و روزگارِ وصال
1. نه بی تو طاقتِ صبر و نه با تو رویِ وصال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
1. گر برون آیی و برقع بگشایی ز جمال
از تو گیرند قیامت همه خلق استدلال
1. صخره ای بر راهِ ما بود از خیال
برگرفت آن صخره را از ره جمال
1. کجا شدی که فراتر نمی شوی ز مقابل
چه غایبی که چنین حاضری به شکل و شمایل
1. صبح دَم دوش برآورد منادی بلبل
هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل
1. تویی که بر تو نباشد مرا نظیر و بدل
منم که از تو نگردم جدا به تیغِ اجل
1. عشق آمد و برفت قرار و ثباتِ دل
مضبوط کرد مملکتِ کایناتِ دل