فرخنده روزگارِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 693
1. فرخنده روزگارِ گدایانِ خارکش
چون اشترانِ مستِ تنگ خوار و بارکش
1. فرخنده روزگارِ گدایانِ خارکش
چون اشترانِ مستِ تنگ خوار و بارکش
1. معطّرست دماغم ز بوی ِ یرلیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
1. هیهات نزاری بنگر بوسه ستانش
زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش
1. گفتم آیا در کنار آرم میانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
1. هر که ما را دوست دارد خلق گردد دشمنش
ترک خود باید گرفت آن را که باید با منش
1. مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش
کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش
1. بیار ای بادِ جان پرور نسیمی از عرق چینش
خجل کن نافۀ چین را ز بویِ زلفِ پر چینش
1. هزار یادِ سرِ پنجۀ نگارینش
هزار یادِ بناگوش و عِقدِ پروینش
1. آن را که گمان شود یقینش
برخاست همه جهان به کینش
1. ز دست مدعیان یک زمانکی شبِ دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
1. مشتری و زهره در عین قران بوده ست دوش
بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
1. پیر خرابات به من گفت دوش
ای پسر از خویش مگوی و خموش