وَه وَه از جانِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 681
1. وَه وَه از جانِ به لب آمده بر بویِ لبش
وزتنِ مانده خیالی ز خیالِ قصبش
1. وَه وَه از جانِ به لب آمده بر بویِ لبش
وزتنِ مانده خیالی ز خیالِ قصبش
1. ز گردِ چشمۀ حیوان برآمده ست نباتش
درونِ چشمۀ حیوان لبالب آب حیاتش
1. درونِ سینه یی دارم پر آتش
دلی از آتشی چون آبِ رز خوش
1. دوست می دارم خمارِ چشم مستش
و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش
1. که را کشتند دی چشمانِ مستش
که هست امروز خون آلوده دستش
1. خدایا ازین مسکراتم ببخش
به مردانِ خود سیّئاتم ببخش
1. نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
1. مسکین دلِ بی چاره کز دست بشد کارش
در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش
1. فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش
که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش
1. که می آرد به دل پیغامِ یارش
که باد از صدقِ دل جانم نثارش
1. هنوز اگرچه جفا دیده می روم ز برش
وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش
1. کیست شیخ الوقت تا فریاد دارم بر درش
زان که خلقی در ضلالت برد زلفِ کافرش