ساقی به جان و سر از حکیم نزاری قهستانی غزل 657
1. ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس
قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
1. ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس
قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
1. رسید وقت سحر ساقیا بگردان کاس
زمانه بر سر ما گو به خون بگردان آس
1. زبان تیز دارم همچو الماس
ز الماسم بترسید ایّهاالناس
1. به من نظر مکن ای بیخبر به چشمِ قیاس
که سر عشق نهان است بر عوام النّاس
1. زاهد مخمور را راهِ مناجات بس
عارف مجموع را کنج خرابات بس
1. آخر ای نامهربان فریادرس
بیش از پیشم مران فریادرس
1. رخ بنما ای صنم پرده فکن یک نفس
بهر خدا رحم کن بر من و فریاد رس
1. تویی یار دیرینهٔ همنفس
نباشد به جای توام هیچکس
1. عاشق ازین شیوه نگشته ست کس
خود نه محبّت نه همین است و بس
1. هلال ابروانش بین مقوّس
کشیده گرد مه خطی مطوّس
1. دریغ صحبت یاران و دوستان انیس
دریغ عمر گرامی و روزگار نفیس
1. یک امشبی که درافتادهای بیا خوش باش
به رای خویش مرو هم به روی ما خوش باش