ای دل سودازده از حکیم نزاری قهستانی غزل 669
1. ای دل سودازده عاشق تنها مباش
با خود اگر میروی همره سودا مباش
1. ای دل سودازده عاشق تنها مباش
با خود اگر میروی همره سودا مباش
1. پند داعی بشنو پسرو پندار مباش
تخم شیرین ز پی مائده دو شوره مپاش
1. گر به جانان زنده ای جان گو مباش
هجر باشد وصلِ جانان گو مباش
1. خوش است عالمِ رندان و صحبتِ او باش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
1. دلا سر پوشِ خوانِ سّرِ او باش
مکن تا او نگوید سرِّ او فاش
1. مرا گر عقل گوید متّقی باش
نیارم بود با رندانِ اوباش
1. جانم آن جاست که او گو تنم این جا می باش
ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش
1. دلا خاک در دیدۀ عقل پاش
نه از خویشتن عاقلی بر تراش
1. ای دلِ دریا نشین گوهرِ دریا مپاش
در قدمِ بی قدم لؤلؤ لالا مپاش
1. از آنم خلق می خوانند قلّاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
1. جمالِ رویِ هم چون آفتابش
شبی گر باز می بینم به خوابش
1. چو صرف شد همه اوقاتِ عمر در طلبش
نه ممکن است که دل باز گردد از عقبش