ای دل تن و جان و از حکیم نزاری قهستانی غزل 633
1. ای دل تن و جان و عقل در باز
گر پیش وصال میروی باز
1. ای دل تن و جان و عقل در باز
گر پیش وصال میروی باز
1. چشمی که داشتم به امید وصال باز
بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
1. مرا که دست به روی خرد نهادم باز
به تَرهاتِ دگر مشتغل ندارد باز
1. راز سر بسته اگر راست نمیگویم باز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
1. ما را به دام عشق درافکند دیده باز
باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز
1. پردهٔ عشّاق ساخت بلبل شوریده باز
کرد بر آهنگ من نالهٔ شب گیر ساز
1. این چه ننگ است که آوردی باز
دست میگیر و ز پا می انداز
1. اگر چنان که تو دانی و من به خلوت راز
شبی دگر به مراد دلت ببینم باز
1. گر خدا دولت و بختم دهد و عمر دراز
دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز
1. کاروان بربست بار و ره دراز
برگ راه و توشهٔ منزل بساز
1. دوش یار آمد به بالینم فراز
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
1. مگر یاری درافتد محرم راز
که مرموزی توان گفتن بدو باز