1 چه شود گر بپذیری من تر دامن را خشک مغزی ، خرفی ، ساده دلی چون من را
2 جان دریغ از تو ندارم اگرم راه دهی چه محل در صف عشاق نهد دل تن را
3 هم دل ماست که بر ما به ستم می گرید مثل این است که هم آهن شکند آهن را
4 با من ای یار اگر یار منی یاری کن نه چو یاری که همه زخم زند هاون را
1 طاقت بار ملامت نبود گردون را وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را
2 من دل سوخته با این همه خامان چه کنم نافه را بوی بود نی جگر پر خون را
3 ماه تا روی مبارک به کسی بنماید بخت مسعود بباید نظر میمون را
4 هر که دیده ست ملامت نکند بر چو منی بنده بودن حرکت های چنان موزون را
1 به زیر طاق دو ابرو ساحرند او را که کرده اند مسخر عموم اردو را
2 مرا به خیره ملامت چی می کند بد گوی چگونه دوست ندارند روی نیکو را
3 به سیل دیده ی من بنگرید اگر خواهید که در عراق تفرج کنید آمو را
4 ندیده اند مگر روی آن بهشت آرای جماعتی که صفت می کنند مینو را
1 مگر صبا برساند سلام یارو را وگرنه با که بگویم حکایت او را
2 چو اعتماد نمانده ست جهل باشد اگر محل راز کنم دوستان بد گو را
3 نه یار با من و نه دل چگونه بی دل و یار توان برید به تکلیف راه اردو را
4 بیا شبی و در آغوش و در کنارم گیر که بیش طاقت ازین نیست بی تو سعدو را
1 وقتی ز ما یاد آمدی هر هفته یی آن ماه را اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را
2 بی جرم غیرت میکند ور نیز جرمی کرده ام هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را
3 گر می کشد عین رضا ور نیز می بخشد روا بر خون و مال بندگان حکم است و فرمان شاه را
4 عاشق ببودی جان بده تسلیم گرد و سر بنه دست تصرف زین قبل در جان رسد دل خواه را
1 هرگز مه آزمای دگر آزموده را زیرا محل بوده نباشد نبوده را
2 گر جاهلی ستایش جاهل کند ولی نتوان ستود پیش خرد ناستوده را
3 بر هر کس اعتماد مکن زان که هرزه گوی باور نکن که باز نگوید شنوده را
4 جانش بکاهد ار ندهی رخصتش به گفت نتوان خموش داشت سخن بر فزوده را
1 کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
2 کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
3 هیچ خیال آن پری از نظرم نمیرود کاج به خواب دیدمی آن به خیال دیده را
4 تفِّ سمومِ سینه ام تا به خیال کم رسد هر نفس آب میزنم صحن سرای دیده را
1 ساقیَکِ ظریف من جامکِ آبگینه را بیش ترَک بده بیا بندگکِ کمینه را
2 زحمتک است هین که شد دردکِ سر ز حد برون کاسَگکی بده کزو راحتک است سینه را
3 نازکک و خوشک بیا خوابک شب ز سر بنه صبح گهک روانه کن قهقهکِ قنینه را
4 بادکِ سخت می وزد کشتیَکِ گران بده خنبکِ بحر سینه کن لنگرکِ سفینه را
1 نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را
2 به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را
3 چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری نصیحت گوش کن عادت مکن نامهربانی را
4 به دندان می کنم دست از خلافِ وعده های تو نباشد اعتبار الحق حدیث سر زبانی را
1 اگر تو تازه کنی با من آشنایی را بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را
2 ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی بسوز همچو دلم برقع جدایی را
3 اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم زشمعِ چهره برافروز روشنایی را
4 بیار ای بت ساقی می مغانه که من ز سر به در کنم این خرقة ریایی را