1 شمع ما برخاست بنشان ای پسر مصباح را ساقیا روح الامین با ماست در ده راح را
2 الصّلای خفتگان مست در ده پیش از آنک دردمند از بام مسجد فالق الاصباح را
3 می بده اصحاب را تا در هم آمیزند باز جز به می ممکن نباشد اتّصال ارواح را
4 خانۀ خم باز کن در، پیش تر زان کا فکند دست روز اندر دهان قفل شب مفتاح را
1 از دست بدادم دل شوریده خود را بر هم زدم احوال بشولیده خود را
2 گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای در هر قدمی پیش کشم دیده خود را
3 ای دوست میازار دلم را و مینداز در پای جفا هم دم بگزیده خود را
4 لا یلتفتی کردن و بر دوست شکستن نادیده مکن دیده من دیده خود را
1 تشنه ام ساقی بیاور کاس را بیش نشنو قول هر نسناس را
2 تو بگردان دور خود دور زمان گو بگردان بر سر ما آس را
3 بامدادان بر سر ما کن سبک سرگران بر لب کشیده کاس را
4 تا مگر جانی دهد دل مرده را یا مگر دفعی کند وسواس را
1 ساقی ز بامداد روان کن کئوس را تا گردنان نهند به پیشت رئوس را
2 زنگار غم به صیقل می بستر از پگاه صفوت چنین دهند ذوات و نفوس را
3 وقت سحر چو بانگ برآرد خروس صبح تو نیز هم به بانگ درآور خروس را
4 کنج فراغ گیر که در کاینات نیست شایسته تر ز می کده جایی جلوس را
1 ره نباشد در حریم عشق هر اوباش را طاقت خورشید ناممکن بود خفاش را
2 پادشاهی نیست جز درویشی و آزادگی پس میسر نیست هفت اقلیم جز قلاش را
3 گر تفرج میکنی باری بیا طوفی بکن عالم دردی کشان بی غم خوش باش را
4 دور باش از اهل دنیا زان که نا ایمن بود روزگار از خوف سلطان حاجب و فراش را
1 ای پیک مشتاقان بگو این بی دل مشتاق را تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را
2 گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را
3 گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای کردیم از سودای تو از سر قدم آفاق را
4 با خویشتن همراه کن یک آه من تا پیش او بر احتراق سینه ام شاهد بود مصداق را
1 در عشق اعتبار منه صلح و جنگ را زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را
2 تا از خودی خود نبرندت برون تمام از دامن تو باز نگیرند چنگ را
3 هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو دیگر حجاب تو نکند نام و ننگ را
4 چون نفس مطمئنه به مرکز قرار یافت زان پس چه اعتبار شتاب و درنگ را
1 ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
2 بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
3 یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را
4 شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را
1 عشق پیدا می کند تنها مرا یار بر در می زند عذرا مرا
2 عقل کو تا از جنونم واخرد؟ وارهاند زین همه سودا مرا
3 عشق اگر سودا نکردی بر سرم عقل کی بگذاشتی تنها مرا
4 مصلحت اندیش من در دست عشق کاشکی بگذاشتی حالا مرا
1 مگر حبیب کند چاره عن قریب مرا در این مرض چه مداوا کند طبیب مرا
2 حیات محض شود موت تلخ در حلقم ز نوش داروی لب گر کند نصیب مرا
3 اگر نظر کند از جنبش صبا جانی دهم نسیم عرق چین او به طیب مرا
4 چو حب دوست، حمایت کند ندارم باک به نیم حبه نباشد غم رقیب مرا