1 به سرنمی شود از روی شاهدان ما را نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
2 غلام سیم برانم که وقت دل بردن به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
3 به راستی که قبا بستن و خرامیدن خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
4 برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
1 چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را
2 قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را
3 مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش چه احتیاج به آرایه روی زیبا را
4 مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب ازین طرف چو برانداختی بخارا را
1 چیست کز من یاد نآید هیچش آن محبوب را خود وفا گویی نمی باید که باشد خوب را
2 گربه صبر آشفته کاران را غرض حاصل بود بیش از این ممکن نباشد احتمال ایوب را
3 طالب وصلم ولیکن عمر ضایع می کنم زآن که هست ازمن فراغت گونه یی مطلوب را
4 شادی جانش مرا خود این رضا کی دل دهد کز من و احوال من باشد غمی محبوب را
1 از من چه شد که یاد نیامد حبیب را مردم ز درد و نیست غم من طبیب را
2 گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی نبود بدیع اگر بنوازد غریب را
3 برآستان دوست مجاور بدی سرم گردست امتناع نبودی رقیب را
4 هرگز به هرزه دامن گل کی دهد ز دست گر هیچش اختیار بود عندلیب را
1 عیبم مکن که دوست ندارم رقیب را کز دست او به خواب نبینم حبیب را
2 گر من شکایتی کنم از غصه رقیب از باغبان رسد گله ای عندلیب را
3 ای من غریب شهر تو دانی نه لایق است گر جانبی نگاه نداری غریب را
4 من جهد می کنم به وصالت ولی چه سود دولت مساعدت نکند بی نصیب را
1 رفتم و دریافتم پیر خرابات را باز نمودم بدو کلّ مهمّات را
2 گفت به من ای فلان وقت همی درگذشت بیش عبادت مکن کعبه پرلات را
3 سینه نه پرداخته دیده نه بردوخته چند پرستی چنین محض خیالات را
4 رفته برون از خیال محو شده در وصال گر شده ای یافتی کلّ کمالات را
1 برخیز ساقیا بده آب حیات را چون روح کن به معجزه احیا موات را
2 در حقّ من به ناحق اگر طعنه یی زنند من نشنوم ز مدّعیان ترّهات را
3 کو روح معجزی که گر از من کند قبول در وجه یک قنینه نهم کاینات را
4 یک ذره عشق بود که از ابتدای کَون بر من فرو گرفت چنین شش جهات را
1 دیر شد تا دوست می دارم ترا آخر ای بخت از درم روزی درآ
2 من به تو چون تشنه مستعجل به آب تو چرا از من چنین سیری چرا
3 گر خطایی در وجود آمد ز من جان غرامت می دهم بی ماجرا
4 تو جهان جانی و جان جهان بی تو گر بر من سرآید گو سرآ
1 گر تو نگویی به من من به که دانم ترا در نظر دیده ای دیده از آنم ترا
2 من به خود الا چو خود هیچ نبینم دگر حیف بود گر زخود باز ندانم ترا
3 هستی من نیستی جز به وجود تو نیست بود توانم به تو دید توانم ترا
4 هرچه تو گویی بیا آمدم از تو به تو من کی ام اندر میان هم به تو خوانم ترا
1 ای با جفا در ساخته با ما نمی سازی چرا روزی ، شبی ، وقتی ، دمی ، با ما نپردازی چرا
2 با غمزگان مست گو ، صلح است ما را با شما بر زه کمان کردن که چه، وین ناوک اندازی چرا
3 گر نیستی در خون من ، خصم دل مجنون من از زلف طرّاری که چه ، وز غمزه طنازی چرا
4 آشفته چون من بلبلی بر گل ستان روی تو افتاده در بند قفس با این خوش آوازی چرا