1 تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
2 یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا
3 باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص کو مشفقی که شقه به هم بر درد مرا
4 ساقی مگر به مصقله جام غم زده ای زنگار زهد خشک ز دل بسترد مرا
1 تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
2 بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
3 دانی چرا به آتش صهبا بسوختم تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
4 آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست روزی هزار بار به جان آورد مرا
1 یقینم که ضایع نماند مرا زلالی به لب برچکاند مرا
2 اگر خواهد از تند بالای قهر به قعر جهنم دواند مرا
3 و گر خواهد از پای گاه عدم به فردوس اعلا رساند مرا
4 به سلطانیّ ام ملک باقی دهند اگر بندۀ خویش خواند مرا
1 بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را
2 نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را
3 نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را
4 خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را
1 برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا به پای حادثه افکند روزگار مرا
2 گر آشکار کند آب دیده راز دلم میان آتش سوزان چه اختیار مرا
3 چنان نکرد کمند بلای عشقم صید که قید عقل کند بعد از این شکار مرا
4 می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا
1 با یادِ دوستان ندهد هیچ کس مرا بی یادِ دوستان نرود یک نفس مرا
2 مشتاقِ دوستانم تا می رود نفس هرگز ز سر برون نرود این هوس مرا
3 لبّیکِ دوست می زنم و مست می دوم گو خواه محتسب زن و خواهی عسس مرا
4 حاجت به تیغ نیست بگویید با رقیب یک غمزه زان دو چشم پرآشوب بس مرا
1 خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را به موسمی که صبا تازه می کند جان را
2 میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
3 قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
4 به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
1 می بیارید و به می تازه کنید ایمان را غم جنّات و جهنم نبود رندان را
2 ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی که در آن کوی مجالی نبود رضوان را
3 عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست با چنین قوم که ماییم چه کارایشان را
4 راز مگشا و گر چاره نباشد این عهد با کسی بند که باطل نکند پیمان را
1 زمانه باز جوان کرد پیرزالِ جهان را بیار می که حیات از می است پیرو جوان را
2 مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را
3 ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین به چشم تجربه اعجوبهٔ زمین و زمان را
4 به چشم بر سرِ گل می کند نثار لآلی صباح از آن صدفِ غنچه باز کرد دهان را
1 به کام دل بدیدم خویشتن را گرفتم در بر آن سیمین بدن را
2 به دستم داد زلفی کز نسیمش جگر خون گردد آهوی ختن را
3 ببوسیدم بنا گوشی که عکسش طراوت داد برگ نسترن را
4 صنوبر قامتی کز رشک ساقش به گِل درماند پا سرو چمن را