که دیده ست چشمی از حکیم نزاری قهستانی غزل 561
1. که دیده ست چشمی که دریا بود
همه گرد دریا ثریا بود
1. که دیده ست چشمی که دریا بود
همه گرد دریا ثریا بود
1. نزاری که نیازش به اهل راز بود
چه گونه توبه کند ور کند مجاز بود
1. مهر تو ای یار بی وفا همه کین بود
عهد تو و قول استوار همین بود
1. کی به عشق افسرده اولی کی بود
خام را این سوز یعنی کی بود
1. بیا که مهر تو با جان ز جسم ما برود
محبت ازلی کی چنین ز جا برود
1. مرا که خون دل از دیده همچو آب رود
چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود
1. هیچم غم تو از دل پر خون نمیرود
سودای لیلی از دل مجنون نمیرود
1. ای دل به اختیار تو کاری نمی رود
کاری به اختیار تو باری نمی رود
1. قضای عشق چو نازل شد احتراز چه سود
چو دل برفت مراعات دلنواز چه سود
1. قضا ز عشق چو نازل شود گریز چه سود
دلم مکابره از دست شد ستیز چه سود
1. چون نه با مایی اگرچه خاص ما رایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
1. ما را نه ممکن است که از تو به سر شود
گر حکمِ آفرینشِ عالم دگر شود