مکر و تزویر به از حکیم نزاری قهستانی غزل 537
1. مکر و تزویر به هم در بستند
به ستم توبه ما بشکستند
1. مکر و تزویر به هم در بستند
به ستم توبه ما بشکستند
1. یاد یارانی که با ما عهد یاری داشتند
برشکستند از وفاداری و باد انگاشتند
1. هزار بار از آن بهتری که می گفتند
خنک وجود کسانی که با غمت جفتند
1. از مبادی که مرا سر به جهان در دادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
1. دکانِ رازِ من گویی به سر بازار بنهادند
مرا با یار پنداری خلافِ یار بنهادند
1. مرا به دردِ دل از دوستان جدا کردند
چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند
1. هر چند که می حرام کردند
رمزیست که در کلام کردند
1. جماعتی که محبت ز فطرت آوردند
شرابِ شوق به جامِ یگانگی خوردند
1. یا خود همه کس فتنهء بالای بلندند
بر عادتِ من چون گران مولعِ قندند
1. آنها که به دوست راه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
1. حور چشمان ملایک منظرند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
1. این حوریان مگر ز سماوات میرسند
یا خود ز خیل خانۀ جنّات میرسند