همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد از نزاری غزل 465
1. همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
1. همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
1. خرد را که می ننگ و نامش بسوزد
بده تا حلال و حرامش بسوزد
1. دلم ز سوز جگر دم به دم بمیسوزد
کدام دل که ز سر تا قدم بمیسوزد
1. مرا دلی ست که بر خویشتن بمیسوزد
چنان که جانم از آن سوختن بمیسوزد
1. هرکه در عشق چو ما از سر جان برخیزد
نه همانا که ز آسیب بلا پرهیزد
1. این چنین صورتی از خاک زمین برخیزد
نه همانا مگر از خلد برین برخیزد
1. این همه فتنه از آن سرو خرامان خیزد
عجبا سرو کزو فتنه ی دوران خیزد
1. کسی که هم چو من از پیش یار بگریزد
سزا همین بودش کز دو دیده خون ریزد
1. می به کسی ده که قدر می بشناسد
مرتبهٔ جان جماد کی بشناسد
1. نوبت پاس وصل تو بو که شبی به ما رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
1. نه هیچ خلقم از اندوه یار میپرسد
نه یارم از ستم روزگار میپرسد
1. چه محنت است که در عاشقی به ما نرسد
کجا رویم که صد فتنه در قفا نرسد