که دست از هوایِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 417
1. که دست از هوایِ تو بر سر ندارد
که چشم از فراقت به خون تر ندارد
1. که دست از هوایِ تو بر سر ندارد
که چشم از فراقت به خون تر ندارد
1. چرا افسرده معذورش ندارد
که یاری از سرِ دردی بزارد
1. نه پسته چون دهنِ تنگِ یارِ من دارد
نه باغ چون رخِ گل رنگِ یارِ من دارد
1. جمادست آن که دل داری ندارد
یقین می دان که جان باری ندارد
1. چه دردست این که آرامی ندارد
چه دورست این که انجامی ندارد
1. نه بخت با منِ مسکین سری به ره دارد
نه یارم از منِ بی چاره یاد می آرد
1. یاری چو من از جملۀ عشّاق که دارد
بر سرو به هم افعی و تریاق که دارد
1. غمزۀ شوخِ تو شیرین حرکاتی دارد
کشتۀ هر مژه فرهاد صفاتی دارد
1. هر کس نظرِ خاطر با خوش منشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
1. یکی را دوست می دارم که چون من سد رهی دارد
ندانم تا ز حالِ من کم و بیش آگهی دارد
1. دولتِ آن کس که عمر با تو گذارد
هر که نه در بندِ تست بخت ندارد
1. عمری که مردِ عاشق بی دوست می گذارد
هرگز روا نباشد کز زندگی شمارد