یک نفسی بیا که از حکیم نزاری قهستانی غزل 370
1. یک نفسی بیا که بر دیده و سر نشانمت
چند به زاری و شفاعت بر خویش خوانمت
1. یک نفسی بیا که بر دیده و سر نشانمت
چند به زاری و شفاعت بر خویش خوانمت
1. بیا و بوسه بده از آن لبان خندانت
که در دلم زدی آتش به آب دندانت
1. الغیاث از جفت و طاق ابروانت
دین و دل شد در سر آن هر دوانت
1. جانا دلی چه سوزی کان هست جای گاهت
ماها تنی چه کاهی کان هست در پناهت
1. به دیدار تو مشتاقم به غایت
ندارد آرزومندی نهایت
1. ای حقه ی نقد جان بر طاق دو ابرویت
وی حلقه ی جان و دل پیرامن گیسویت
1. گلبن فراز تخت چمن بر نهاده تاج
بستان به حکم باده ز ملک وجود باج
1. هر گدایی نتواند که نهد بر سرتاج
لایق دار انا الحق نبود هر حلاّج
1. همین که بانگ بر آید که فالق الصباح
غذای روح طلب کن بخواه کوزه راح
1. شبنم نشسته بر ورق گل علی الصباح
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
1. باده خوریم ز اول شب تا دم صباح
مستی کنیم چون شتران علم جناح
1. راحت روح من است رایحه روح راح
تا به صباح از مسا تا به مسا از صباح