تو را سری که به از حکیم نزاری قهستانی غزل 322
1. تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
1. تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
1. رهِ عشّاق سپردن به دل آزاری نیست
جز به دل سوزی و دل جویی و دل داری نیست
1. خوش تر از عشق پرستی به جهان کاری نیست
جان ندارد که دلش از پی دل داری نیست
1. ای جا که منم تا به خرابات بسی نیست
لیکن چه کنم محرم این راز کسی نیست
1. ای هم نفسان لایق من هم نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
1. گر تو بر کشتن من حکم کنی باکی نیست
هیچ دلبستگی از بهر چو من خاکی نیست
1. یک نفس خیل خیال از نظرم خالی نیست
ناودان مژه از آب سرم خالی نیست
1. هر چه نسیه ست جز خیالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
1. ایبها العشّاق این کار به آسانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
1. شب فراق که را طاقت شکیبایی ست
عذاب مردم عاشق بلای تنهایی ست
1. آه و واویلا کم برگ شکیبایی نیست
هیچ مشکل بتر از محنت تنهایی نیست
1. هر کجا بی دلی و برناییست
مانده در دام عشق زیباییست