باز دیدم خویشتن از حکیم نزاری قهستانی غزل 275
1. باز دیدم خویشتن را در بهشتِ کویِ دوست
آبِ حیوان نوش کردم بر جمالِ رویِ دوست
1. باز دیدم خویشتن را در بهشتِ کویِ دوست
آبِ حیوان نوش کردم بر جمالِ رویِ دوست
1. بار دگر هوایِ نشابورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
1. سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
1. دل در خمِ ابرویِ تو بر طاق نشسته ست
دانی که چرا خایف از آن غمزۀ مست است
1. این ذاتِ مطهّر مگر از نور سرشته ست
وین سروِ خرامان مگر از باغِ بهشت است
1. ز مستی تا دلآرامم برفتهست
همه رونق ز ایّامم برفتهست
1. چنین ز دستِ دلم اختیار از آن رفتهست
که دوستی تو در مغز استخوان رفتهست
1. هیچ طبیبم دوایِ درد نگفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
1. از آن زمان که زمان در تحرّک استاده ست
زمانه با تو مرا عهدِ دوستی داده ست
1. اشتیاقم به کمال افتاده ست
وین هم از حسنِ جمال افتاده ست
1. کار ما با نفسِ بازپسین افتاده ست
آخر ای دوست همه مهرِ تو کین افتاده ست
1. مرا با دوست کاری اوفتاده ست
که دل با او به جانم در نهاده ست