ما دوست نداریم از حکیم نزاری قهستانی غزل 263
1. ما دوست نداریم دگر هیچ به جز دوست
گر دوست نه با دوست بود دشمنِ ما اوست
1. ما دوست نداریم دگر هیچ به جز دوست
گر دوست نه با دوست بود دشمنِ ما اوست
1. رایحه عنبرست بویِ بناگوشِ دوست
خاصیتِ کوثرست در لبِ چون نوشِ دوست
1. آرزویی بود و شد محو در اوصافِ دوست
هیچ ز من مانده نیست هرچه بماندهست اوست
1. کُشتی از بس انتظارم آه دوست
بیش از این طاقت ندارم آه دوست
1. بدان خدای که مثلت نیافرید ای دوست
که در فراقِ تو کارم به جان رسید ای دوست
1. ز حد گذشت وز اندازه انتظار ای دوست
هَلاک می شوم آخر روا مدار ای دوست
1. یارب آن خلدست یا رویِ جهان آرایِ دوست
یارب آن سروِ خرامان است یا بالایِ دوست
1. آخر بدین صفت که منم مبتلایِ دوست
ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست
1. من که باشم که تورا دوست ندارم ای دوست
با که افتاد نگه کن سر و کارم ای دوست
1. گمان مبر که ز یادِ تو غافلم ای دوست
که نیست یادِ کسی جز تو در دلم ای دوست
1. به جان رسید دلم در فراق هان ای دوست
ترحّمی کن اگر هیچ می توان ای دوست
1. آفتِ جانِ من است طرّۀ جادوی دوست
کرد مرا جفتِ غم طاقِ دو ابرویِ دوست