ز من مپرس که شب از حکیم نزاری قهستانی غزل 239
1. ز من مپرس که شب چند رفت و کی روزست
که را بود خبر از خود که در چنین سوزست
1. ز من مپرس که شب چند رفت و کی روزست
که را بود خبر از خود که در چنین سوزست
1. از ابتدا که لشکرِ ارواح برنشست
عقل از سپاهِ عشق هزیمت کنان بجست
1. عشقِ تو از در درآمد در میانِ جان نشست
دستِ بی رحمی گشاد و زیرِ پایم کرد پست
1. هرکه در حلقۀ عشّاقِ قلندر ننشست
رختِ ایّامِ خود از کویِ ملامت بربست
1. یارم برفت و از منِ دل خسته برشکست
یاری چنان دریغ که بگذاشتم ز دست
1. هم چو من هرگز خراباتِ الست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
1. خوشا وقتِ دیوانگانِ الست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
1. بر یادِ صبوحیانِ سر مست
خواهم سر و پایِ توبه بشکست
1. درآمد از درِ من دوش هاتفی سر مست
صبوحیانه گرفته صراحی یی در دست
1. منم نزاریِ قلاّشِ رندِ عاشقِ مست
هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست
1. جماد بی خبرست از خروشِ بلبلِ مست
به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست
1. دوش رفتم در خرابات از نماز شام مست
مجلسی دیدم درو جمعی علی الاتمام مست