آفتاب خُلد روی از حکیم نزاری قهستانی غزل 156
1. آفتاب خُلد روی یار ماست
روضه ی جنات کوی یار ماست
1. آفتاب خُلد روی یار ماست
روضه ی جنات کوی یار ماست
1. دیر شد تا رسم قربان کیش ماست
بذل جان کارِ دلِ بی خویش ماست
1. یارب آن را که ز ما نیست خبر هیچ غم است
که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است
1. می بیارید که می داروی درد حکماست
مکشیدش که نیاید مدهیدش که نخواست
1. تا دور آفرینش و تا عمر عالم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
1. آن را که در فراق صبوری مسلم است
آه از دلش که سخت تر از سنگ محکم است
1. هر که را جانیست با جانان ماست
جان ما چون او شود او جان ماست
1. ابرِ نیسان دیده ی گریان ماست
دوزخ سوزان دل بریان ماست
1. جهان پرفتنه از جانانهٔ ماست
فلک سرمست از پیمانهٔ ماست
1. فراق دوستان کاری عظیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
1. دریغ نیست وجودم که در عذاب الیم است
دریغ صحبت یاران و دوستان قدیم است
1. مرا جانانه ای نامهربان است
ببرد از من دل و در قصد جان است