دل ز دست غم مده از حکیم نزاری قهستانی غزل 108
1. دل ز دست غم مده گر شادمانی بایدت
مرد جانان باش اگر جان و جوانی بایدت
1. دل ز دست غم مده گر شادمانی بایدت
مرد جانان باش اگر جان و جوانی بایدت
1. کسی از تو مرا می دهد به وصل بشارت
به مژده می دهمش گر کند به دیده اشارت
1. هزار جان گرامی فدای خاک درت
هزار یاد لبان دهان چون شکرت
1. دلم چو زلف پریشان دوست پر تاب است
ز سوزناکی چو ماهیی که بر تابهست
1. کنار من ز سرشک دو دیده غرقاب است
که از دو دیده سرشکم روان چو سیماب است
1. مثل تو را دوست داشتن نه صواب است
این مثَل تشنه و فریب سراب است
1. بوی خوشت همره باد صباست
آن چه صبا راست میسر که راست
1. عشق فرمانده موجودات است
هر چه نه زنده بدو شد مات است
1. ما را به روی دوست همه رنج راحت است
مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است
1. مرا شدن به تماشای یار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
1. ای یار برشکسته از ما این چه عادت است
آخر بیا که روی تو دیدن سعادت است
1. بر من شب فراق چو روز قیامت است
در رستخیز عشق چه جای ملامت است