1 مغنی بیار آن ره باستان مرا یاریی ده در این داستان
2 زدستان گیتی مگر جان برم بر این داستان ره به پایان برم
3 چنین آمد از فیلسوف این سخن که چون شد به شه تازه روز کهن
4 به فیروزی بخت فرخنده فال درآمد به بخشیدن ملک و مال
1 ارسطوی روشندل هوشمند ثنا گفت بر تاجدار بلند
2 که دایم به دانش گراینده باش در بستگی را گشاینده باش
3 به نیروی داد آفرین شاد زی ز بندی که نگشاید آزاد زی
4 چو فرمان چنین آمد از شهریار کز آغاز هستی نمایم شمار
1 چنین راند والیس دانا سخن که نوباد شه در جهان کهن
2 به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد
3 چو فرمود سالار گردنکشان که هر کس دهد زانچه دارد نشان
4 چنین گشت بر من به دانش درست که جز آب جوهر نبود از نخست
1 بلیناس دانا به زانو نشست زمین را طلسم زمین بوسه بست
2 که چندانکه هست آفرینش به جای شها بر تو باد آفرین خدای
3 ز دانش مبادا دل شاه دور که با نور به دیده با دیده نور
4 چو فرهنگ خسرو چنان بازجست که پیدا کنم رازهای نخست
1 چو سقراط را داد نوبت سخن رطب ریزشد خوشه نخل بن
2 جهانجوی را گفت پاینده باش به دین و به دانش گراینده باش
3 همه آرزوها شکار تو باد نهفت جهان آشکار تو باد
4 ز پرسیدهٔ شهریار جهان که داند که هست این پژوهش نهان
1 پس آنگه که خاک زمین داد بوس چنین پاسخ آورد فرفوریوس
2 که تا دور باشد خرامش پذیر تو بادی جهان داور دور گیر
3 سر از داد تو بر متاباد دهر که داد تو بیداد را کرد قهر
4 ز پرسیدن شاه ایزد شناس چنان در دل آمد مرا از قیاس
1 چو قفل آزمائی به هرمس رسید ز زنجیر خائی درآمد کلید
2 از آن پیشتر کان گره باز کرد سخن بر دعای شه آغاز کرد
3 که بر هر چه شاید گشادن زبند دل و رای شه باد فیروزمند
4 فلک باد گردنده بر کام او مگر داد از این خسروی نام او
1 فلاطون که بر جمله بود اوستاد ز دریای دل گنج گوهر گشاد
2 که روشن خرد پادشاه جهان مباد از دلش هیچ رازی نهان
3 ز دولت بهر کار یاریش باد گذر بر ره رستگاریش باد
4 حدیثی که پرسد دل پاک او بگوئیم و ترسیم از ادراک او
1 چو ختم سخن قرعه بر شاه زد سخن سکهٔ قدر بر ماه زد
2 سکندر که خورشید آفاق بود به روشن دلی در جهان طاق بود
3 از آن روشنی بود کان روشنان برو انجمن ساختند آنچنان
4 چو زیرک بود شاه آموزگار همه زیرکان آرد آن روزگار
1 نظامی بر این در مجنبان کلید که نقش ازل بسته را کس ندید
2 بزرگ آفریننده هر چه هست ز هرچ آفرید است بالا و پست
3 نخستین خرد را پدیدار کرد ز نور خودش دیده بیدار کرد
4 بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت