1 بیا ساقی از میدلم تازه کن در این ره صبوری به اندازه کن
2 چراغ دلم یافت بی روغنی به میده چراغ مرا روشنی
3 چو روز سپید از شب زاغ رنگ برآمد چو کافور از اقصای زنگ
4 فروزنده روزی چو فردوس پاک برآورده سرگنج قارون ز خاک
1 بیا ساقی آن جام کیخسروی که نورش دهد دیدگان را نوی
2 لبالب کن از باده خوشگوار بنه پیش کیخسرو روزگار
3 شها شهریارا جهان داورا فلک پایگه مشتری پیکرا
4 کجا بزم کیخسرو و رخت او سکندر که شد بر سر تخت او
1 بیا ساقی آن جام زرین بیار که ماند از فریدون و جم یادگار
2 میناب ده عاشق ناب را به مستی توان کردن این خواب را
3 دلا چند از این بازی انگیختن بهر دست رنگی برآمیختن
4 درخت هوا رسته شد بر درت بپیچان سرش تا نپیچد سرت
1 بیا ساقی آن زر بگداخته که گوگرد سرخست ازو ساخته
2 به من ده که تا زو دوائی کنم مس خویش را کیمیائی کنم
3 فرس خوشترک ران که صحرا خوشست عنان درمکش بارگی دلکشست
4 به نیکوترین نام از این جای زشت بباید شدن سوی باغ بهشت
1 چنین بود در نامهٔ شاه روم به لفظی کزو گشت خارا چو موم
2 پس از نام دارندهٔ مهر و ماه که اندیشه را سوی او نیست راه
3 خداوند فرمان و فرمانبران فرستندهٔ وحی پیغمبران
4 ز فرمان او زیر چرخ کبود بسی داده بر نیکنامان درود
1 بیا ساقی آن آب چون ارغوان کزو پیر فرتوت گردد جوان
2 به من ده که تا زو جوانی کنم گل زرد را ارغوانی کنم
3 سعادت به ما روی بنمود باز نوازندهٔ ساز بنواخت ساز
4 سخن را گزارش به یاری رسید سخن گو به امیدواری رسید
1 بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب بر افشان به من تا درآیم ز خواب
2 گلابی که آب جگرها به دوست دوای همه درد سرها به دوست
3 رقیب منا خیز و در پیش کن تو شو نیز و اندیشهٔ خویش کن
4 ز تشویق خاطر جدا کن مرا به اندیشهٔ خود رها کن مرا
1 بیا ساقی آن میکه جان پرورست به من ده که چون جان مرا درخورست
2 مگر نو گند عمر پژمرده را به جوش آرد این خون افسرده را
3 یکی روز خرمتر از نوبهار گزیدهترین روزی از روزگار
4 به مهمان شه بود خاقان چین دو خورشید با یکدیگر همنشین