بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب از نظامی گنجوی خمسه 43
1. بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب
بر افشان به من تا درآیم ز خواب
1. بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب
بر افشان به من تا درآیم ز خواب
1. بیا ساقی آن میکه جان پرورست
به من ده که چون جان مرا درخورست
1. بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم
1. بیا ساقی امشب به میکن شتاب
که با درد سر واجب آمد گلاب
1. بیا ساقی آن باده بر دست گیر
که از خوردنش نیست کس را گزیر
1. بیا ساقی آن بکر پوشیده روی
به من ده گرش هست پروای شوی
1. بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته
1. دگر روز کاین ساقی صبح خیز
زمی کرد بر خاک یاقوت ریز
1. دگر روز کاین ترک سلطان شکوه
ز دریای چین کوهه برزد به کوه
1. چو خورشید برزد سر از سبز میل
فرو شست گردون قبا را ز نیل
1. دگر روز کین طاق پیروزه رنگ
برآورد یاقوت رخشان ز سنگ
1. چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر
برآورد گوهر ز دریای قیر