1 بیا ساقی آن راحتانگیز روح بده تا صبوحی کنم در صبوح
2 صبوحی که بر آب کوثر کنم حلالست اگر تا به محشر کنم
3 جهان در بدو نیک پروردنست بسی نیک و بدهاش در گردنست
4 شب و روز از این پرده نیلگون بسی بازی چابک آرد برون
1 بیا ساقی از خنب دهقان پیر میی در قدح ریز چون شهد و شیر
2 نه آن میکه آمد به مذهب حرام میی کاصل مذهب بدو شد تمام
3 بیا باغبان خرمی ساز کن گل آمد در باغ را باز کن
4 نظامی به باغ آمد از شهر بند بیارای بستان به چینی پرند
1 بیا ساقی آن آب حیوان گوار به دولت سرای سکندر سپار
2 که تا دولتش بوسه بر سر دهد به میراث خوار سکندر دهد
3 گزارنده نامه خسروی چنین داد نظم سخن را نوی
4 که از جمله تاجداران روم جوان دولتی بود از آن مرز و بوم
1 بیا ساقی آن راح ریحان سرشت به من ده که بر یادم آمد بهشت
2 مگر ز آن می آباد کشتی شوم وگر غرقه گردم بهشتی شوم
3 خوشا روزگارا که دارد کسی که بازار حرصش نباشد بسی
4 به قدر بسندش یساری بود کند کاری ار مرد کاری بود
1 بیا ساقی از خود رهائیم ده ز رخشنده می روشنائیم ده
2 میی کو ز محنت رهائی دهد به آزردگان مومیائی دهد
3 سخن سنجی آمد ترازو به دست درست زر اندود را میشکست
4 تصرف در آن سکه بگذاشتم کزان سیم در زر خبر داشتم
1 بیا ساقی آن شربت جانفزای به من ده که دارم غمی جانگزای
2 مگر چون بدان شربت آرم نشاط غمی چند را در نوردم بساط
3 چو صبح از دم گرگ برزد زبان به خفتن درآمد سگ پاسبان
4 خروس غنوده فرو کوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال
1 بیا ساقی آن میکه رومی وشست به من ده که طبعم چو زنگی خوشست
2 مگر با من این بی محابا پلنگ چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ
3 فریبنده راهی شد این راه دور که بر چرخ هفتم توان دید نور
4 درین ره فرشته زره میرود که آید یکی دیو و ده میرود
1 بیا ساقی از می مرا مست کن چو می در دهی نقل بر دست کن
2 از آن می که دل را برو خوش کنم به دوزخ درش طلق آتش کنم
3 برومند باد آن همایون درخت که در سایه او توان برد رخت
4 گه از میوه آرایش خوان دهد گه از سایه آسایش جان دهد
1 بیا ساقی آن میکه فرخ پیست به من ده که داروی مردم میست
2 میی کوست حلوای هر غم کشی ندیده به جز آفتاب آتشی
3 جهان بینم از میل جوینده پر یکی سوی دریا یکی سوی در
4 نه بینم کسی را در این روزگار که میلش بود سوی آموزگار