روزی و چه روز عالم افروز از نظامی گنجوی خمسه 35
1. روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
1. روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
1. بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار
1. صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر
1. مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید
1. چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان
1. لیلی نه که لعبت حصاری
دز بانوی قلعه عماری
1. آیا تو کجا و ما کجائیم
تو زان کهای و ما ترائیم
1. دانای سخن چنین کند یاد
کز جمله منعمان بغداد
1. هر نکته که بر نشان کاریست
دروی به ضرورت اختیاریست
1. شرطست که وقت برگریزان
خونابه شود ز برگریزان
1. انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان