1 پایی که بجان هر قدمی نقشی بست زلفی که دلی از آن بهر تارش بست
2 دردا نگذارد که بدان سایم رخ آوخ نپسندد که بدان آرم دست
1 جانی که اسیر دست هجران دارم خواهم که فدای پای جانان دارم
2 ای کاش بدا منش در آرم روزی دستی کامشب سوی گریبان دارم
1 ای دوست گداز یار بیگانه نواز نازی زتو و جهان جهان عجز و نیاز
2 آتش بدلم زنی و گویی که مسوز بینی که همی سوزم و گویی که بساز
1 امروز چها باین جفا کش کردی باز این دل خسته را مشوق کردی
2 با غیر بگرمابه شدی و زغیرت چشمم پر آب و دل پر آذر کردی
1 ای خاک در دولت دارای جهان بی زحمت خاکبوس ما شاد بمان
2 تنهای قوی بینی و سر های بلند گو یک سر افکنده نباشد بمیان
1 امروز میان شهر دیوانه منم در دهر بدیوانگی افسانه منم
2 بیگانه ز آشنا و بیگانه منم مردود در کعبه و بتخانه منم
1 رخسار تو خورشید جهان افروز است گیسوی تو تیره شام مشک اندوز است
2 ابروی تو در میان هلالی ست مگر کز یک سویش شب و ز یک سو روز است
1 از کثرت جیش خصم جستند سراغ گفتیم به بخت شه نه ژاژ است و نه لاغ
2 بسیاری کوکب است در موکب صبح انبوهی ظلمت است یا نور چراغ
1 منظور طبیب آنکه بیمار تر است شایسته ی عفو آنکه گنهکار تر است
2 از خاک مذلتش مگر بر دارند افتادگی از بنده سزاوار تر است
1 عمرم همه جز بکام خاطر بگذشت یک روز مرا چو روز دیگر بگذشت
2 روزی نگذشت بر من از دولت عشق کز روز دگر مرا نکوتر نگذشت