1 مژده در مژده فتحست و ظفر در ظفرست هر طرف مژده رساننده فتحی دگرست
2 فوج در فوج کند نصرت حق استعجال خلق را لشگر آمین و دعا در سفرست
3 همچو شاخ گل خوشبو که گل افشان گردد هر طرف نامه رسان پیک مرصع کمرست
4 عقد صد درج فرو ریخته کاین مکتوبست مشک صد نافه فرو بیخته کاین ها خبرست
1 پس از ادای طواف حج و رسوم عباد به سیر عرصه گجراتم اتفاق افتاد
2 قبول جذبه آن آب و خاکم از کشتی چو دست قابله از مهد برکنار نهاد
3 چنان به شوق خرامان شدم در آن کشور که سوی حجله زیبا عروس، نوداماد
4 به هر رهی که چمیدم وزید باد امید به هر دری که رسیدم، رسید بانگ گشاد
1 بر زمین آورده رحمت را دعای مستجاب زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
2 ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
3 کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
4 طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
1 نوح را دیده من زورق طوفان گردد خضر بر چشم ترم چشمه حیوان گردد
2 سرخ رویم ز وفا بر سر کویی کانجا آرزو آید و در خون شهیدان گردد
3 غم بده لیک نه چندان که چو در دل باشی بر تو این گوشه محنتکده زندان گردد
4 دل به یک نکته تسلی است که از برگ گلی قفس بلبل شوریده گلستان گردد
1 بر تخت هند والی هندوستان نشست جان جهان به مردم چشم جهان نشست
2 اقبال خاندان همایون بلند شد زین دولتی همای که بر آشیان نشست
3 تسکین گرفت فتنه و ترتیب یافت ملک صاحب خرد به مسند صاحبقران نشست
4 حکمش به هفت گوشه اقلیم تکیه زد حزمش به چاربالش امن و امان نشست
1 چنان رسیدن دی سرد ساخت دنیی را که کرد در دل مجنون فسرده لیلی را
2 نسیم صبح بدان گونه گشت رنگ ستان که برد از کف دست نگار حنی را
3 فسردگی هوا تا به غایتی برسید که بست در دل عاشق ره تمنی را
4 به آن رسید ز تأثیر تندباد خزان که بار و برگ بریزد درخت طوبی را
1 مگر که صبح ز بالین آسمان برخاست که او چو خاست غبار از دل جهان برخاست
2 محبتست که با درد شادکام نشست اجابتست که با ضعف کامران برخاست
3 درین دو هفته به حق عطای صحت تو گر آفتاب به کام دل از جهان برخاست
4 پی علاج تو عطار صبح را هر روز درین ملالت و غم قفل از دکان برخاست
1 این خانه گوشواره عرش مطهرست کو را سعادت از نظر سعد اکبرست
2 این خانه از شکوه جهانگیر پادشاه گویی که خانه شرف مهر انورست
3 حایل به پیش دیده جدارش نمی شود بس کز فروغ شاه درونش منورست
4 از فخر سایه بر سر افلاک افکند کاین سایه خدای برو سایه گسترست
1 ای خاک درت صندل سرگشته سران را بادا مژه جاروب رهت تاجوران را
2 مشاطه سیمای رخ خلق ز زینت از آب و گلت غالیه رخسار جهان را
3 بر درگه تو فتنه چین و رخ خوبان بر صحن تو عاشق سر و افسر ملکان را
4 گویا شده ازشادی دیوار حریمت هر نقش که یاد آمده نقاش گمان را
1 چو شمع سوز دلم عشق بر زبان انداخت دگر نخواستی آتش مرا به جان انداخت
2 خرد ببوی معانی بخست چندانم که بیخت خاکم و بیرون ز آستان انداخت
3 دم از فراق عزیزان نمی توانم زد که از بلندترین پایه ام زمان انداخت
4 شب دراز نخوابم که شور احبابم نمک به مردمک چشم خون فشان انداخت