1 اذا ماشئت ان تحیی حیوة حلوة المحیا به رسوایی برآور سر ز مستوری برون نِهْ پا
2 حدیث حسن و مشتاقی درون پرده پنهان بود برآمد شوق از خلوت نهاد این راز بر صحرا
3 ز خط و خال رخسارش قضا شکل نمود اول قلم برداشت هر ذره ورق پر گشت از انشا
4 در آن گلشن هوا بودم که مستی زاد از نرگس در آن مجلس صفا بودم که عشق از حسن شد پیدا
1 مانند سراب بند بر پا بیهوده شدیم دشت پیما
2 بی بحر نموده شکل ساحل بی آب نموده موج دریا
3 سر داده به باد بود و نابود بگرفته ز خاک عرض و پهنا
4 بر اوج رسیده گه ز پستی در پست فتاده گه ز بالا
1 در پرده ره ندادند وقت سخن صبا را من نیک می شناسم پیغام آشنا را
2 عیش دیار غربت چون برق در گذار است نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را
3 وجد و سماع صوفی، خالی از آن مقام است چیزی به یار ماند، آن آهو خطا را
4 از خرده یی که دارد گل در قبا نگنجد جایی که هست ذوقی می گردد آشکارا
1 زبان پیام هوس داشت شستم انشا را درون سینه بریدم سر تمنا را
2 چگونه عرض تمنا کنم که حسن غیور نداده راه درین پرده رمز و ایما را
3 در آن نظاره که بر تیغ و کف شعور نبود ز رشک سوخته بود آگهی زلیخا را
4 ذخیرهای ز جنون بهار ننهادیم کم است سود تنکمایگان سودا را
1 تو اگر ز کعبه راندی، و گر از بهشت ما را غم بنده پرور تو به دری نهشت ما را
2 چو حدیث راست گویان به همه مذاق تلخیم به سفینه عزیزان نتوانیم نوشت ما را
3 گل و برگ خانه ما همه بلبلان مستند که به عاشقی برآمد همه کار و کشت ما را
4 که نشست نیم ساعت بر ما زلال طبعان؟ که ز پرده برنیامد همه خوب و زشت ما را
1 برای خشت خم خوبیم گو آن پیر ترسا را کزین بازیچه طفلان خرد مشت گل ما را
2 جهان را نیست آن معنی که باید فکر آن کردن الف با خوان هر مکتب شکافد این معما را
3 به خود از بهر حسرت داد راهم ورنه معلومست ز دریا چند در آغوش گنجد موج دریا را
4 همین بس شاهد بیاختیاریهای مشتاقان که عذر از جانب یوسف بود جرم زلیخا را
1 ای کرده خراب خانهها را بر هم زده آشیانهها را
2 صیادوَشان به دام زلفت درباخته صید خانهها را
3 کرده به بتان دلربا شرط برده به گرو نشانهها را
4 وز بهر تو صد هزار صیاد آراسته دام و دانهها را
1 ز شهر دوست میآیم پیام عشق بر لبها به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتبها
2 بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهبها
3 چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تبها
4 سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم چو پروانه که از صحبت برآید آخر شبها
1 طعم هلال میدهد زهر فراقت آب را تا تلخ کردی عیش من شیرین ندیدم خواب را
2 درهای رحمت بر رخم تا شام مردن واکنند گر چشم از رویت کند یک صبح فتحالباب را
3 از دولت گمگشتهام شاید نشانی وادهند باری به دریای امید افکندهام قلاب را
4 ز اهل درون باهُشترند آنان که بیرون درند اکثر به خاصان میدهد سلطان شراب ناب را