1 چونک صانع خواست ایجاد بشر از برای ابتلای خیر و شر
2 جبرئیل صدق را فرمود رو مشت خاکی از زمین بستان گرو
3 او میان بست و بیامد تا زمین تا گزارد امر ربالعالمین
4 دست سوی خاک برد آن مؤتمر خاک خود را در کشید و شد حذر
1 گفت میکائیل را تو رو به زیر مشت خاکی در ربا از وی چو شیر
2 چونک میکائیل شد تا خاکدان دست کرد او تا که برباید از آن
3 خاک لرزید و درآمد در گریز گشت او لابهکنان و اشکریز
4 سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد با سرشک پر ز خون سوگند داد
1 قوم یونس را چو پیدا شد بلا ابر پر آتش جدا شد از سما
2 برق میانداخت میسوزید سنگ ابر میغرید رخ میریخت رنگ
3 جملگان بر بامها بودند شب که پدید آمد ز بالا آن کرب
4 جملگان از بامها زیر آمدند سر برهنه جانب صحرا شدند
1 گفت اسرافیل را یزدان ما که برو زان خاک پر کن کف بیا
2 آمد اسرافیل هم سوی زمین باز آغازید خاکستان حنین
3 کای فرشتهٔ صور و ای بحر حیات که ز دمهای تو جان یابد موات
4 در دمی از صور یک بانگ عظیم پر شود محشر خلایق از رمیم
1 گفت یزدان زو عزرائیل را که ببین آن خاک پر تخییل را
2 آن ضعیف زال ظالم را بیاب مشت خاکی هین بیاور با شتاب
3 رفت عزرائیل سرهنگ قضا سوی کرهٔ خاک بهر اقتضا
4 خاک بر قانون نفیر آغاز کرد داد سوگندش بسی سوگند خورد
1 احمقانه از سنان رحمت مجو زان شهی جو کان بود در دست او
2 باسنان و تیغ لابه چون کنی کو اسیر آمد به دست آن سنی
3 او به صنعت آزرست و من صنم آلتی کو سازدم من آن شوم
4 گر مرا ساغر کند ساغر شوم ور مرا خنجر کند خنجر شوم
1 گفت یزدان آنک باشد اصل دان پس ترا کی بیند او اندر میان
2 گرچه خویش از عامه پنهان کردهای پیش روشندیدگان هم پردهای
3 وانک ایشان را شکر باشد اجل چون نظرشان مست باشد در دول
4 تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن چون روند از چاه و زندان در چمن
1 وا رهی زین روزی ریزهٔ کثیف در فتی در لوت و در قوت شریف
2 گر هزاران رطل لوتش میخوری میروی پاک و سبک همچون پری
3 که نه حبس باد و قولنجت کند چارمیخ معده آهنجت کند
4 گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ ور خوری پر گیرد آروغت دماغ
1 آن یکی میگفت خوش بودی جهان گر نبودی پای مرگ اندر میان
2 آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ که نیرزیدی جهان پیچپیچ
3 خرمنی بودی به دشت افراشته مهمل و ناکوفته بگذاشته
4 مرگ را تو زندگی پنداشتی تخم را در شوره خاکی کاشتی